Loser

Loser

One-shot

 

[شنبه ۲۶ آگوست سال ??20]

امشب با باقی شب ها براش متفاوت بود. هر روز سعی می کرد با خود منفی بافش بجنگه و ملکه‌ی امیدواری رو حاکم قلب و مغزش کنه. کار سختی بود ولی خیلی خوب از پسش بر می اومد. اون دختر توانمندی بود و می تونست به تنهایی تمام مشکلات رو حل کنه و به زندگی عادی و روزمره‌ی همیشگیش برسه.

غافل از همه‌ی تلاش‌هاش برای کشتن این ناامیدی و یأس، روزای خوبی رو پشت سر گذروند؛ اما امشب یک لحظه و با یک تلنگر ساده به خودش اومد. شکست خورد. امید در برابر نا امیدی شکست خورد. دیگه نمی تونست به خودش امیدواری بده، قلبش سرد شده بود و مغزش فکر نمی کرد.

همون طور که از پنجره کنار تختش به آسمون بالای سرش نگاه می کرد، موهای کوتاهش رو پشت گوشش انداخت. موهاش نه آنچنان بلند بودن و نه آن چنان کوتاه، مصری بدون چتری، که بعد ها قرار بود به پسرونه‌ی ساده تبدیل بشه.

سرش رو روی بالشت گذاشت. اون که این‌همه مقاومت کرده بود؛ پس چه اتفاقی افتاد که به یکباره سست کرد و تسلیم شد؟! چرا؟!

فهمید که امیدوار بودن براش فایده ای نداره؛ امیدواری به چیز هایی که هنوز هم براش ارزشمند بودن: یک دوست خوب که هر دو تا آخر عمرشون دوست هم می مونن؛ عاشق کسی که منتظرش بود، بودن؛ بزرگ شدن.

بلاخره خوابش برد. اون شب هیچ خوابی ندید و طبق برنامه‌ریزی که برای زندگی جدیدش کرده بود ساعت ۶ صبح بیدار شد.

از اون شب به بعد اون تغیر کرد. شد یک دختر درسخون، ورزشکار، باهوش، مهربون، ساکت، مؤدب اما با یک روح بازنده.

هیچکس نفهمید دلیل تغیر رفتار های اون چیه؛ حتی برای فهمیدنش هم هیچ تلاشی نکردن.

[شنبه ۲۶ آگوست سال ??20]

امشب با باقی شب ها براش متفاوت بود. هر روز سعی می کرد با خود منفی بافش بجنگه و ملکه‌ی امیدواری رو حاکم قلب و مغزش کنه. کار سختی بود ولی خیلی خوب از پسش بر می اومد. اون دختر توانمندی بود و می تونست به تنهایی تمام مشکلات رو حل کنه و به زندگی عادی و روزمره‌ی همیشگیش برسه.

غافل از همه‌ی تلاش‌هاش برای کشتن این ناامیدی و یأس، روزای خوبی رو پشت سر گذروند؛ ناگهان از آسمون و از سمت ماه یک نفر با جسمی روح مانند به کنار پنجره اومد:

- سلام... چرا تنهایی؟

ناخودآگاه، بدون تعجب و تردید جواب پسر جوان رو داد:

- سلام... امشب کسی نیومد بهم سر بزنه.

پسر لبخندی زد و گفت:

- ولی... الان تنها نیستی. من اومدم پیشت...

دختر هم از روی خجالت لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت که با چشم‌های پسرک مواجه نشه. پسر دستش رو دراز کرد و زیر چونه‌ی دختر قرار داد و دختر رو مجبور کرد که به اون چشم‌هاش نگاه کنه.

پسر جلو اومد و در فاصله‌ی ۲۰ سانتی‌متری صورت دخترک ایستاد. حرفش رو به صورت نجوا به گوش دختر بیقرار روبه‌روش رسوند:

- امشب مثل شبای قبل نیست. این دفعه‌ با خودم می برمت و تا ابد با هم زندگی می کنیم...

دستاش رو روی دستای دختر گذاشت. دختر متقابلاً به دست پسر چنگ زد و بدون هیچ مخالفتی انگشت هاش رو لای انگشت‌های پسر جا کرد و دست‌های اون رو گرفت. کم کم احساس سبکی به بند بند وجودش رخنه کرد و در آخرین لحظه لذت بدون جاذبه بودن رو چشید.

پسر بدون اینکه نگاهش رو از صورت دختر بگیره و دست‌های اون رو رها کنه، به سمت ماه به حرکت کرد و دختر ناخودآگاه به دنبالش راه افتاد. دختر به هیچ وجه به پشت سرش نگاه نمی کرد. دوست نداشت نگاهش رو از صورت خندان معشوقش بگیره.

این زوج عاشق بالا رفتن و بلا رفتن و بالا رفتن و در نور ماه گم شدن.

 

ماه همه چیز را از دور تماشا کرد. دید که روح دخترک چگونه باخت و جسم خود را ترک کرد. ماه آن شب فهمید بازنده به چه معناست.

 


 

- کپی آزاد است -

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
سلام! این مستر شیوانگ‌عه!
من یک نویسنده پاره وقت هستم و اینجا جایی هست که من کارهام رو به اشتراک میزارم.
Mr. Siwang
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
موضوعات
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan